سکانس یک
14 سال بیشتر نداشتم که با کتاب خیام و دروغ دلاویزش برای نخستین بار به فکر فرو رفتم…
رفته رفته شیفته آن سوی سرابش شدم و با کمدی خدایانش تکامل یافتم…
بهترین روزهای زندگانیم به شهادت یاران داخل ایران با کتابهای بزرگمردی آمیخته شد که برای روشنگری جلوی خدا هم ایستاد…
سکانس دو
همواره کتابهایش را در جایی در خیابان بهار شیراز پرینت میگرفتم و با سیم های صحافی کتابش می کردم و دست به دست در بین تشنگان دانستن و حتا آنانکه یکبار در زندگانیشان کتاب نخوانده بودند می دادم…
آری کتابهایش خود معجزه بود و کتاب نخوانها را کتاب خوان کرده بود و به شدت تو فکر برده بودشان…
سکانس سه
در بین جمعیتی در پاریس صدایی می شنوم که مرا صدا می زند…
آقای دانا درود بر شما سپاس بابت برنامه های خوبتان من از بینندگان برنامه های شما هستم….!
به چهره اش خیره میشوم باورم نمی شود، قهرمان سال های نوجوانی ام که با کتابهایش شب ها را سحر میکردم جلویم ایستاده و صدایم میزند، می گوید برنامه هایم را میبیند عجب حالی دارم اصلا دارم از حال میروم که بیکباره در آغوشم می گیرد، شوک زده شدم، اینجا من و استاد هوشنگ معین زاده عجب دنیای کوچکیست……
درود بر استاد معین زاده و امید دانای عزیز