از دوران کودکی وقتی نام «ایران» را می شنیدم حس غریبی و البته آشنا تمامی سلولهای بدنم را فرا می گرفت، بگونه ای که علاقمند شدم در مورد این حسم بیشتر بدانم..
تا 14 سالگی چندین کتاب در مورد تاریخ ایران خواندم و از 17 سالگی پایم به حزب پان ایرانیست و خانه سرور محسن پزشکپور باز شد، جلسات حزب را مرتب شرکت می کردم و هر روز بیشتر در مورد حس دوران کودکی ام به «ایران» می فهمیدم..
در 18 سالگی (1380) بابت پخش نشریه حزب (حاکمیت ملت) و شرکت در چند تظاهرات به مدت 70 روز بازداشت شدم ولی از آنجایی که سنم کم بود و برای بار نخستم بود، با وثیقه آزاد شدم و در دادگاه تبرئه شدم..(شعبه 26 قاضی حداد)
پس از آزادیم برای نخستین بار در حزب از دهان برخی ها شنیدم که می گویند:
«حتما این بچه کلی از ما ها رو فروخته که آزاد شده است»
آنروزها بدجوری این حرف منو دلگیر می کرد تا جایی که یکبار به صورت خصوصی به سرور پزشکپور این مسئله را در میان گذاشتم، لبخندی زد و بهم گفت:
«پسرم سرور دانا، من پس از 60 سال مبارزه و فعالیت پشت سرم کوهی از حرف است و اگر می خواستم به این حرفها بها بدهم امروز نمی توانستم رهبری حزب پان ایرانیست را داشته باشم، اینگونه حرفها را از این گوش بگیر و از گوش دیگرت رد کن بره و خودتو بی خود برای مشتی انسان سطحی با حرفهای سطحی اشان غمگین نکن»
آری از آنروزهای اولیه در سن 18 سالگی با خودم عهد بستم اگر برای ایران میخواهم مفید باشم حرفها منفی مرا نشکند، و از آنروز در خودم قوی و قوی تر شدم تا جایی که امروز با وجود چنین حجمه ای بر علیهم، لبخندی می زنم و گاهی به حملاتی که میشود نگاهی می کنم و می خندم…
امروز 32 سالم است و در ظرف این 14 سالی که دارم مبارزه می کنم به قول معروف سرد و گرم چشیده روزگار شده ام و دیگر به تعریف و تمجیدها سر به آسمان نمی زنم و مغرور نمی شوم و با حملات انسانهای سطحی زانو غم بغل نمی کنم.
امروز تنها به یک چیز می اندیشم و آن مسیری است که دارم طی می کنم و در این طی مسیر دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست جز مسیر…
امید دانا
پانوشت:
(مسیر منظور راه ایران بزرگ است)
شما کارت درسته امید جان