چقدر نازکم به هر بادی، می پرم پرواز می کنم تا پنجره خانه تو…
نامه نیستم قاصدکم خیس از اولین باران پاییزی….
حتا اگر نباشی نامت در سر رسید قلب کوچک من هست…
بزار سکوت پل نشکسته ای میان من و تو باشد که شاید روزی دوباره ما را به هم پیوند دهد…
بدون هیچ دلیلی دوستت دارم و این دلیلیست که در جستجو برهان می گردد….
خسته در این جاده تاریک به دنبالی نور کوچک با همان دلیل بی برهان گام بر میدارم…
جاده گویی هیچگاه روشنایی به خود ندیده در این تاریکی می اندیشم و به انتها می رسم…
دگر تمام شده است خسته بی رمق آماده ام آماده ام تا خود را تسلیم سیاهی کنم…
فریادی همراه با نوری بیش از نور خورشید صدایم میزند، درنگی کن تسلیم نشو…
بر می گردم نور به حدیست که نمیتوانم باور کنم این تو هستی که با آوای دلنشین خویش صدایم میزنی…
صدایم میزنی و از امید سخن به میان می آوری، امید به روزهای آتی، امید به بازگشت ایران و نویدی می دهی، نوید با تو بودن تا سالها پیر نشدن…
چکامه: امید دانا
پانوشت
این شعر را تقدیم به همسر نازنیم می کنم
عکس مربوط میشود به زمانی که در خرابه های آتشکده های یزد به دنبال بخشی از هویتم میگشتم