خداوندا بر سر ما چه آمده؟
ایران را چه شده؟
این سرزمین پاک و با شکوه این مهد علم و دانش به کجا خواهد رسید؟
چرا همه اسیر غم و غصه شده اند؟
چرا پر پرواز عقابها شکسته شده؟
ای خداوند ترس وجود همه مان را فرا گرفته
شاید دیگر کسی شجاعت را به معنی واقعی کلمه نمیشناسد
زیرا معنی مرگ را به ما بهتر فهمانده اند
آزادی را در کدام قفس زندانی کرده اند
آیا رهایی از این بندها نصیب ما خواهد شد این سکوت پُر از فریاد کی شکسته خواهد شد
این حق به اسارت گرفته شده کی باز خواهد گشت
این عذاب برای این قوم فریب خورده زیادتر از توانشان اَست
زیرا دیگر نائی در تن خسته پدران ما نمانده
رمقی در بدن رنجور یک تزریقی
سنگینی نگاه گرسنه بچه ها بر شانه پدری خسته
ای کاش نفت را بر سر سفره ما نمیآوردی
و برکت سفره مان را به آتش نمیکشیدی
افسوس , داغ جگر گوشه هایی را که بیگناه در دل مادرانشان گذاشتی
کاش این حماقت کابوسی بیش نبود
کاش همه داشته هایمان را به دوروغی نباخته بودیم
آه, ای خوش بختی
کی دوباره بر این سرزمین طلوع خواهی کرد
بیا بیا
بیا تا هنوز جوانه امیدی در دلی باقیست
بیا تا هنوز اندک مردمانی لذت داشتنت را در سر میپرورانند
بیا قبل از آنکه معنی تو نیز همراه با آزادی به خاطره ها بسپارند
قبل از آنکه گورستان آغاز آرزوهامان باشد
بیا قبل از آنکه همه چیز در صفحه چشمانمان تاریک و سیاه شود
بیا و در رنگین کمان بیرنگ آرزوهایمان رنگ زندگی بپاش
نگارنده: مهشید علیخانی
کاش این حماقت کابوسی بیش نبود.افسوس…! واقعا زیبا بود مهشید عزیز